|
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 15:50 :: نويسنده : samira
سمیرا ترسیده بود و چیزی نگفت بعد از خرید اونو به خونش رسوندن و گفتن 2 روز دیگه صبح اماده باشه مایان دنبالش سمیرا هم فقط نگاشون کرد و سرش رو به نشانه ی رضایت تکون داد و وقتی به اتاقش رسید… سمیرا- صدای ضبت چغدر زیاده؟؟؟ اینو گفت و وارد اتاقش شد ولی سریع برگشت بیرون - مگه میشه ...مگه این اتاق خالی نبود ... به فکرش رسیده بود که به بهانه ی کم کردن صدای ضبت به اون سمت بره ودر بزنه تا از این تنهایی در بیاد شاید میتونست باهاش دوست بشه رفت در زد و توی دلش ارزو می کرد دختر باشه... -کیه... - من توی اتاق بقلی ساکنم میشه در رو باز کنید... - اومدم همین طور که صدا نزدیک میشد مشخص میشد مال یه مرده سمیرا هم با نا امیدی یه اهی کشید و منتظر موند...و بلاخره در باز شد سمیرا از شدت تعجب چشماش گرد شده بود و هی می گفت... - تو... تو... تو ... - اره من ...هه....منو نمیشناسی؟؟؟نه؟؟ - هی تو اینجا چی کار میکنی؟ - مگه ساختون رو خریدی ؟ تازه یکی از اشناهام اینجاست... - هی موریونگ ...اشنای تو اینجا کیه؟ - دوست دخترم... - پس دوست دخترت توی خونست بزار ببینمش شاید با هم دوست شدیم... - نه ...ناچ ناچ ... من به دوست دخترم خیانت نمیکنم... - مگه من گفتم خیانت کن تازه یادت نمیاد امروز چیکار کردی اونم فقط به خاطر دوست دخترت بود نه؟؟؟ - دقیقا... - چقدر تو ...واقعا که برای به دست اوردنش حس حسادتش رو تحریک میکنی؟؟ - نه خیر من هرگز این کارو نمیکنم... موریونگ سریع در رو بست تا خیت بالا نیاره و با خنده های بلند رفت و روی تختش دراز کشید...سمیرا هم با صدای بلند میگفت ... - پسره ی احمق فردا با یکی دیگه دوست میشه اومد واسه یه روز خونشو عوض کرد ... فردا که سمیرا به دانش گاه رفته بود همه بهش نگاه میکردند و میگفتن مبارکه... تبریک میگم... و از این جور حرفا..سمیرا داشت شاخ در میاورد که موریونگ رو دید و به سرعت به پیشش رفت سه تا از دوستای موریونگ هم اونجا بودن و تا سمیرا رو دیدن اونو نشون دادن و موریونگ هم نمیدونست بترسه یا بخنده... - هی موریونگ اینجا چه خبره؟؟؟ - سلام چطوری؟؟؟ - چی شده مو ریونگ؟؟؟ ها... جانی-من دوست موریونگ هستم مثل شما یه خارجی هستم و اینم جی یانگ و اینم موهیون هستن و از اشنایی با شما خوشبختم... - موریونگ بهت میگم چی شده ؟؟؟ الان با لبخند میگم ولی بعد دیگه اینجوری نیستما... موهیون – سمیرا خانم اینجا اینچیزا ادیه مثل ایران نیست چرا عصبانی میشین ؟ جی یانگ – راست میگه حالا خوبه موریونگ واقعا تو رو دوست داره و با تو تا اخرش میمونه حالا گفتنش که چی شده ناراحتی نداره... - یعنی چی همه راه میرن به من تبریک میگن... جانی- اخه موریونگ تا حالا به هیچ دختری انقدر پا نداده بود... اونا در حال بحس بودن که موریون یواش در رفت... - دقیقا بگین موریونگ چیا گفته تا من به خاطر حرفاش ازش تشکر کنم... جی یانگ – من میگم ............................. نظرات شما عزیزان:
|